اقلیت

در اقلیت بودن ، تنها بودن نیست

اقلیت

در اقلیت بودن ، تنها بودن نیست

نیا باران!!!


نیا باران!!!

زمین جای قشنگی نیست

من از جنس زمینم

خوب می‌دانم

که گل در عقد زنبور است ،
اما یک طرف

               سودای بلبل ،

یک طرف

               پروانه را

هم دوست می‌دارد!!!

کینه

 


زهر آزردگی‌ام را

 دور نمی‌ریزم
 این‌جا
 مردی هست
 که چون شراب ته‌نشین می‌شود
 در قلبش
 هر دردی ...

ناشناس !! ، کو محرمی !!؟

خود به خیال محرمی ، گمراه تر مکن
زین بیشتر ، بیهوده نبش قبر هیچ را مکن

بردند ، نئش من از این قبر به جهان دگر

در کل به قبر خالی من قیل و قال مکن







پ.ن:ناشناس !! پایان شدی در من.

پرستار

شب از شب‌های پاییزی‌ست
ازآن همدرد و با من مهربان شب‌های شک آور
ملول و خسته دل گریان و طولانی
شبی که در گمانم من که آیا بر شبم گرید چنین هم‌درد
و یا بر بامدادم گرید از من نیز پنهانی
من این می‌گویم و دنباله دارد شب
 
خموش و مهربان با من
به کردار پرستاری سیه پوشیده پیشاپیش ، دل بر کنده از بیمار
نشسته در کنارم ، اشک بارد شب
من این‌ها گویم و دنباله دارد شب

امشب

گفتم بگویمش مگرم درد و ماتمم

ساکن شود ، بگفتم و گمراه‌تر شدم

...

تنهایی تلخ‌ترین بلای بودن نیست




باید باور کنیم

تنهایی
تلخ‌ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست،
روزهای خسته‌ای
که در خلوت خانه پیر می‌شوی …
و سال‌هایی
که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است.
تازه
تازه پی می‌بریم
که تنهایی
تلخ‌ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست:
دیر آمدن!
دیر آمدن!

...

من نگویم که به حرف دل من گوش کنید

بهتر آن است که این قصه فراموش کنید

عاشقان را بگذارید بنالند همه

مصلحت نیست که این زمزمه خاموش کنید...

گاهی ...


گاهی گمان نمی‌کنی و می‌شود
گاهی نمی‌شود که نمی‌شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابتست
گاهی نگفته قرعه به نام تو می‌شود
گاهی گدای گدایی و بخت نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می‌شود

در برابر خدا

از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره ی این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ای خدا ی قادر بی همتا

یکدم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینه ی من بینی
این مایه گناه و تباهی را

دل نیست این دلی که به من دادی
در خون تپیده ، آه ، رهایش کن
یا خالی از هوی و هوس دارش
یا پای بند مهر و وفایش کن

تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشایی
بر روح من ، صفای نخستین را

آه ، ای خدا چگونه ترا گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارم

از دیدگان روشن من بستان
شوق به سوی غیر دویدن را
لطفی کن ای خدا و بیاموزش
از برق چشم غیر رمیدن را

عشقی به من بده که مرا سازد
همچون فرشتگان بهشت تو
یاری به من بده که در او بینم
یک گوشه از صفای سرشت تو

یک شب ز لوح خاطر من بزدای
تصویر عشق و نقش فریبش را
خواهم به انتقام جفاکاری
در عشقش تازه فتح رقیبش را

آه ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و از دل من بستان
شوق گناه و نقش پرستی را

راضی مشو که بنده ی ناچیزی
عاصی شود بغیر تو روی آرد
راضی مشو که سیل سرشکش را
در پای جام باده فرو بارد

از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره ی این دنیا
بانگ پر از نیاز مرابشنو
آه ای خدای قادر بی همتا

حافظ نوشت

سینه مالامال درد است ای دریغا مرحمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیز رو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعحب کاری پریشان عالمی
آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرحمی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنا عشق
کاندر این طوفان نماید هفت دریا شبنمی