اقلیت

در اقلیت بودن ، تنها بودن نیست

اقلیت

در اقلیت بودن ، تنها بودن نیست

شراب

پرکن پیاله را
که این آب آتشین؛ دیری است ره به حال خرابم نمی‌برد
این جام‌ها که در پی هم می‌شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می‌رباید و آبم نمی‌برد!
من، با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بی‌کران عالم پندار رفته‌ام
تا دشت پر ستاره اندیشه‌های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره‌های گریز پا
تا شهر یادها...
دیگر شرابم جز تا کنار بستر خوابم نمی‌برد!
هان ای عقاب عشق!
از اوج قله‌های مه‌آلوده دوردست
پرواز کن
به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی‌برد!
آن بی‌ستاره‌ام که عقابم نمی‌برد!
در راه زندگی،
با این همه تلاش و تقلا و تشنگی،
با این که ناله می‌کشم از دل که: آب... آب!
دیگر فریب هم به سرابم نمی‌برد

پر کن پیاله را ...

زندگی ...

زندگی ،

برگ بودن در مسیر باد نیست،

امتحان ریشه ها‌ست.

ریشه هم ،

                هرگز اسیر باد نیست.

زندگی ،

چون پیچکی است.

انتهایش می‌رسد ،

                 پیش خدا.

صبوری می‌کنم ...

دارم هی پا‌به‌پای نرفتن صبوری می‌کنم
صبوری می‌کنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری می‌کنم تا ترنمِ نام تو در ترانه کامل‌تر شود
صبوری می‌کنم تا طلوعِ تبسم ، تا سهمِ سایه ، تا سراغِ همسایه
صبوری می‌کنم تا مدار ، مدارا ، مرگ
تا مرگ ، خسته از دق‌الباب نوبتم آهسته زیر لب ، چیزی ، حرفی ، سخنی بگوید
مثلا وقت بسیار است ودوباره باز خواهم گشت
مرا نمی‌شناسد مرگ
یا کودک است هنوز ، و یا شاعران ساکتند
حالا برو ای مرگ ، برادر ، ای بیمِ ساده آشنا
تا تو دوباره باز آیی ، من هم دوباره عاشق خواهم شد ...

فقط تو را دوست دارم و بس ...

بی حرفِ پیش ..



بی حرفِ پس ...

سـکـوت


امشب

من نمی توانستم سخن بگویم
پس به سکوت پناه بردم که تنها زبان دل آدمی است
...