داریم دلی صاف تراز سینه صبح
در پاکی و روشنی چو آیینه صبح
پیکار حسود با من امروزی نیست
خفاش بود دشمن دیرینه صبح
در اوج انزجار انکار می کنند
درکنار شب شمع و شادی
من ز اندوه خودم مینالم
و تو نادانسته
خوشی یک شب پر خاطره را سوزاندی
من در اندوه تویی دل نگران
تو به جشنی دل خوش
...
"خواب در چشم ترم میشکند"
...
بس که خیره به پیدا شدنت من بودم
حال و احوال خودم گم کردم
"چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی"
که من از عمر خودم سال جدید بگشودم
هر دارو که علاج بود
در خانه داشتم
اما تنم در باد
به تماشای غزلهای آخر می رفت.
امروز را بی تو خفتم
فردا که خاک را به باد بسپارند
تو را
یافته ام
مگر تو نسیم ابر بودی
که تو را در باران گم کردم ؟