اقلیت

در اقلیت بودن ، تنها بودن نیست

اقلیت

در اقلیت بودن ، تنها بودن نیست

آیینه صبح

داریم دلی صاف تراز سینه صبح

در پاکی و روشنی چو آیینه صبح

پیکار حسود با من امروزی نیست

خفاش بود دشمن دیرینه صبح

ما را تمام لذت هستی به جستجوست

در پشت چارچرخه ای فرسوده
کسی خطی نوشته بود:
" من گشته ام، نبود!
                                تو دیگر نگرد،
                                                 نیست! "
این آیه ملال
                در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت
چشمم برای این همه سرگشتگی گریست...
چون دوست در برابر خود می نشاندمش
تا عرصه بگوی و مگوی می کشاندمش
در جستجوی آبی حیات؟
در بیکران این ظلمات آیا؟
در آرزوی رحم؟ عدالت؟
دنبال عشق؟
دوست؟
...
ما نیز گشته ایم!
و آن شیخ نیز با چراغ همی گشت...
آیا تو نیز چون او " انسانت آرزوست؟ "
گر خسته ای بمان و گر خواستی بدان؛
ما را تمام لذت هستی به جستجوست
پویندگی تمامی معنای زندگیست
هرگز
                " نگرد، نیست "
                                                سزاوار مرد نیست!

روا مدار

غروب فصلی
این کفتران عاصی شهر
به انزوای ساکت آن سوی میله های بلند
هرگز طلوع سلسله وار شبی در اینجا نیست
و تو بسان همیشه ، همیشه دانستن
چه خوب می دانی
که این صدای کاذب جاری درون کوچه و کومه
در این حصار شب زده ی تار
بشارتی ست
بشارت ظهور جوانه
جوانه های بلند
که رنگ اناری میله
با آن شتاب و بداهت
دروغ بزرگ
زمانه خود را

در اوج انزجار انکار می کنند


خسرو گلسرخی

این غزل‌ها همه جان‌پاره‌های دنیای منند

    پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان
    باز هم گوش سپردم به صدای غمشان
    هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می‌سوخت
    دیدنی داشت ولی سوختن با همشان
    گفتی از خسته ترین‌حنجره‌ها می‌آمد
    بغضشان شیونشان ضجه ی زیر و بمشان
    نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی
    ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان
    زخم‌ها خیره تر از چشم تو را می جستند
    تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان
    این غزل‌ها همه جان‌پاره‌های دنیای منند
    لیک با این همه از بهر تو می‌خواهمشان
    گر ندارد زبانی که تو را شاد کنند
    بی‌صدا با دگر زمزمه‌ی مبهمشان
    شکر نفرین به تو در ذهن غزل‌هایم بود
    که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان

اشتباهی

بی‌راهه رفته بودم
                        آن شب
دستم را گرفته بود و می‌کشید
زین بعد همه ی عمرم را
بی راهه خواهم رفت

انسان

انسان

کوته قدم مباش

زیر ستارگان
تا در پگاه بدرود
هنگام رفتن از خویش
یک آسمان ستاره تو باشی

14 مهر

درکنار شب شمع و شادی

من ز اندوه خودم می‌نالم
و تو نادانسته

خوشی یک شب پر خاطره را سوزاندی

من در اندوه تویی دل نگران

تو به جشنی دل خوش

...

"خواب در چشم ترم می‌شکند"

...

بس که خیره به پیدا شدنت من بودم

حال و احوال خودم گم کردم


"چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی"

که من از عمر خودم سال جدید بگشودم

شب همه شب

شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کاروانستم
با صداهای نیم زنده زدور.
هم عنان گشته همزبان هستم.

جاده اما ز‌همه کس خالی است
ریخته بر سر آوار آوار
این منم مانده به زندان شب تیره که باز
شب همه شب
گوش بر زنگ کاروانستم

همین

وقتی قرار باشد تو نباشی
آسمان حجم تلخ زائدی خواهد بود
و زمین معصیتی چرکین
                                                 همین . . .

بیماری

هر دارو که علاج بود

در خانه داشتم

اما تنم در باد

به تماشای غزلهای آخر می رفت.

امروز را بی تو خفتم

فردا که خاک را به باد بسپارند

تو را

یافته ام

مگر تو نسیم ابر بودی

که تو را در باران گم کردم ؟