ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دیدنِ عکسِ آدم های آشنا همیشه ذهنش را درگیر چیزهایی می کرد که از آن آدم ها می دانست یا اتفاقاتی که بعدتر برایشان رخ داده بود. عکسِ سیاه و سفید و رنگ پریدهی بچگیِ خودش و خواهر و برادرش کنار مادر در سفرِ اصفهان در فرصت ِ کوتاهی گرفته شده بود که برای دیدن چهل ستون داشتند؛ باران گرفته بود و پدر اصرار داشت از آنها عکس بردارد، و مادر هر کدامِ بچه ها را زیر تکه ای از دنباله ی چادرش گرفته بود تا خیس نشوند. توی عکس چیزی از مادر پیدا نبود جز سایه بانی بر سر سه تا بچه میان ستون های سنگی و بازتاب ِ موج برداشتهی ستونها در آبنما. بعد مرگِ مادر وقتی برادرِ سینا این عکس را به او و خواهرش نشان می داد سینا فکر کرد آیا برادرش متوجه هست دیگر هیچ کس مواظب نیست که آن ها خیس نشوند؟
حمید امجد