اقلیت

در اقلیت بودن ، تنها بودن نیست

اقلیت

در اقلیت بودن ، تنها بودن نیست

هم سطر،‌هم سپید

 صبح است
گنجشک محض می خواند
پاییز روی وحدت دیوار
 اوراق می شود
 رفتار آفتاب مفرح حجم فساد را
از خواب می پراند
یک سیب درفرصت
مشبک زنبیل می پوسد
حسی شبیه غربت اشیا
از روی پلک می گذرد
 بین درخت و ثانیه سبز
تکرار لاجورد با حسرت کلام می آمیزد
اما ای حرمت سپیدی کاغذ
نبض حروف ما
 در غیبت مرکب مشاق می زند
در ذهن حال جاذبه شکل از دست می رود
 باید کتاب رابست
باید بلند
شد
درامتداد وقت قدم زد
گل را نگاه کرد
ابهام را شنید
باید دوید تا ته بودن
باید به بوی خاک فنا رفت
 باید به ملتقای درخت و خدا رسید
باید نشست
نزدیک انبساط جایی میان بیخودی و کشف

تنگنا





چهار دیواری دلم که می‌گیرد

جایی جز گوشه برای گرفتن باقی نمی‌ماند.

دیوارهای به هم نزدیکی دارند،

این چهاردیواری،

این شب‌ها.


چیز زیادی نمی‌خواهد

تنها یک نفس از پنجره‌ای که رو به حضور تو باشد،

                                                 برایم کافی‌ست.



برف نو سلام

برف نو، برف نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام.
پاکی آوردی – ای امید سپید! -
همه آلوده‌گی‌ست این ایام.
راه شومی‌ست می‌زند مطرب
تلخ واری‌ست می‌چکد در جام
اشک‌واری‌ست می‌کُشد لب‌خند
ننگ واری‌ست می‌تراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقش هم رنگ می‌زند رسام.

مرغ شادی به دام گاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!
ره به هموارْجای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!
تشنه آن جا به خاک مرگ نشست
کآتش از آب می‌کند پیغام!
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع بر گرفته ایم از کام
خام سوزیم، الغرض، بدرود!
تو فرود آی، برف تازه، سلام!

پادشاه فصل ها


آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی است
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تار پودش باد
گو بروید یا نروید هر چه در هر جا که خواهد یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نو میدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی
که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردون سای
اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی است اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصل ها، پاییز

عطش




تعجبی ندارد

،

باران که تو باشی

عطش را من خواهم داشت ...

وه که جهنم نیز
چندان که پایِ فریب در میانه باشد
زمزمه‌اش
ناخوشایندتر از زمزمه‌ی بهشت
نیست

می‌پنداشتیم که سپیده‌دمی رنگین
ــ چنان که به سنگفرشِ شب از پای درآییم ــ
با بوسه‌یی
بر خونِ امیدوارِ ما بخواهد شکفت.

و یاران، یکایک از پا درآمدند
[چرا که انسان
ای دریغ، که به دردِ قرونَش خو کرده بود]