اقلیت

در اقلیت بودن ، تنها بودن نیست

اقلیت

در اقلیت بودن ، تنها بودن نیست

ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم

خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشته‌ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سر وقت مرا هم به سر وعده کشید
به کف و ماسه که نایاب‌ترین مرجان‌ها
تپش تب زده نبض مرا می‌فهمید
آسمان روشنی‌اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچ‌کس مثل تو و من به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
من که حتی پی پژواک خودم می‌گردم
آخرین زمزمه‌ام را همه شهر شنید

 


محمدعلی بهمنی

مانده تا برف زمین آب شود.

مانده تا برف زمین آب شود.
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه‌ی چتر.
ناتمام است درخت.
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات.
 
مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید.
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می‌رسد از روزن منظومه‌ی برف
تشنه‌ی زمزمه‌ام.
مانده تا مرغ سر چینه‌ی اسفند صدا بردارد.
پس چه باید بکنم؟
من که در لخت‌ترین موسم بی‌چهچه سال
تشنه‌ی زمزمه‌ام

بهتر آن است که برخیزم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه‌ی مرغی بکشم.