خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید رشتهای جنس همان رشته که بر گردن توست چه سر وقت مرا هم به سر وعده کشید به کف و ماسه که نایابترین مرجانها تپش تب زده نبض مرا میفهمید آسمان روشنیاش را همه بر چشم تو داد مثل خورشید که خود را به دل من بخشید ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید من که حتی پی پژواک خودم میگردم آخرین زمزمهام را همه شهر شنید
سلام٬ وبلاگ فوق العاده زیبایی دارید
با افتخار لینک شدین
چندوقته مطالب خوبی نمی نویسم اما خوشحال میشم بهم سر بزنین
ممنون و البته که شما لطف دارید :)