صدا کن مرا.
صدای تو خوب است .
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است .
که در انتهای صمیمیت حزن می روید.
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
...
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگارچشم میمالم هنوز
گویی از خواب قرون برخاستم
زندگی گم کرده دنیای قدیم
نیست یک خشتی که عهدی نو کنم
خواب و بیداری چه کابوسی عبوس!
آشنایان رفته اند
داغ یک دنیا عزیز
وای! وحشت میکنم
مومیایی زنده بود
چشمهایی گود رفته بر تنش احساس گور
شاید از احرام مصر
شکل یک فرعون و بخت النصر یا یک همچو چیز
با شنل پوسیده خود ارث اعصار و قرون
سرد و سنگین می رود .
در میان چهره های مشمئز.
گیج و گول و آج و واج.
راه خود گم میکند
راه خود را بیخودی کج میکنم
می دوم در کوچه ها پس کوچه ها
شاید آنجا ها که منزل داشتم
ها همانجاهاست کز من چیزها جا مانده است
کو؟ کجاست؟
گیج گیجی میخورم راهم دهید
آرزوها عشقها گم کرده ام
می روم دنبال آن گمگشته ها
پس به نام زندگی
هرگز مگو هرگز ...
ندارم در سرم جز دولت دوست
که بیش بی قراری هایم از اوست
دلم خواهد که با نیشی ز فولاد
بدرم قلبی که جا مانده بر اوست
بسوز ای دل که غمخواری نداری
سری داری و سامانی نداری
به نا اهلش بدادی جسم و جانت
امید بازگشتی هم نداری