دل آسودهی من ، لانه پاک کبوتر بود
که چتر شاخساران بر فرازش سایه گستر بود
شبی فریاد خشم آلودهی طوفان
گریزان کرد از وحشت ، کبوتر بچگانش را
از آن پس ، لانه ویران شد
بهار از او گریزان شد
دهان شبنم آلودش پر از خاک بیابان شد
پر از خاکی که می پوشاند شبها آسمانش را
تهی شد سینه اش مانند دام خالی صیاد
هم از آوا ، هم از فریاد
نه فریادی که گاه از خشم ، بفشارد گلویش را
نه آوایی که گاه از شوق ، بگشاید دهانش را
.
.
.
ای بینوا درخت
آیا خبر ز خویش نداری هنوز هم ؟
از یاد آسمان و زمین هر دو رفتهای
آیا در انتظار بهاری هنوز هم ؟
اگر نه رنگ
اگر نه چشموارههای تنگ بود
کدام خاره سنگ بودسنگی است زیر آب
در گود شب گرفته دریای نیلگون
تنها نشسته در تک آن گور سهمنک
خاموش مانده در دل آن سردی و سکون
او با سکوت خویش
از یاد رفتهای ست در آن دخمه سیاه
هرگز بر او نتافته خورشید نیم روز
هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه
بسیار شب که ناله برآورد و کس نبود
کان ناله بشنود
بسیار شب که اشک برافشاند و یاوه گشت
در گود آن کبود
سنگی است زیر آب ولی آن شکسته سنگ
زنده ست می تپد به امیدی در آن نهفت
دل بود اگر به سینه دلدار می نشست
گل بود اگر به سایه خورشید می شکفت ...
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصلهای خشک گذر میکردند
به دستههای کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه میآورند
به مادرم که در آینه زندگی میکرد
و شکل پیری من بود
و به زمین ، که شهوت تکرار من ، درون ملتهبش را
از تخمههای سبز میانباشت
سلامی ، دوباره خواهم داد.
...
در کشاکش از زبان آتشین بودم چو شمع
این که گاهی میزدم بر آب و آتش خویش را
روشنی در کار مردم بود مقصودم چو شمع
این زمان افسردهام صائب، و گرنه پیش ازین
میچکید آتش ز چشم گریه آلودم چو شمع
خود را شبی در آینه دیدم ، دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم ، دلم گرفت
از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی
بالاتر از خودم نپریدم ، دلم گرفت
از اینکه با تمام پس انداز عمر خود
حتی ستارهای نخریدم ، دلم گرفت
کمکم به سطح آینه ام برف مینشست
دستی بر آن سپید کشیدم ، دلم گرفت
دنبال کودکی که در آن سوی برف بود
رفتم ولی به او نرسیدم ، دلم گرفت
نقاشی ام تمام شد و زنگ خانه خورد
من هیچ خانهای نکشیدم ، دلم گرفت
شاعر کنار جوی گذر عمر دید و من
خود را شبی در آینه دیدم ، دلم گرفت ...
بهار امسال
خاموش است
نه شمع غنچه ای در شمعدان شاخه ها داردبهار امسال
بغضی در گلو دارد
فروغِ خنده از سیمای او دور استعروسِ آفتابش زنده در گور است
مگر سیلاب اشکش پاک گرداندز لوح سینه ی او
حسرت رنگین کمان ها را
نقشِ غلط مخوان
هان!
اقیانوس نیستی تو
جلوهی سیّالِ ظلماتِ درون.
کوه نیستی
خشکینهی بیانعطافیِ محض.
انسانی تو
سرمستِ خُمبِ فرزانهگییی
که هنوز از آن قطرهیی بیش در نکشیده
از معماهای سیاه سر برآورده
هستی
معنای خود را با تو محک میزند.
از دوزخ و بهشت و فرش و عرش برمیگذری
و دایرهی حضورت
جهان را
در آغوش میگیرد.
نام توام من
به یاوه معنایم مکن!
...