محمدعلی بهمنی
من متولدِ پاییزم،
فصل ِ زردی
م .آزاد
نه تو میمانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم میگذرد،
آنچنانی که فقط خاطرهای خواهد ماند...
لحظهها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
سهراب سپهری
میرفتیم و درختان چه بلند و تماشا چه سیاه
راهی بود از ما تا گل هیچ
مرگی در دامنهها ابری سر کوه مرغان لب زیست
میخواندیم بی تو دری بودم به برون و
نگاهی به کران وصدایی به کویر
میرفتیم خاک از ما میترسید و زمان بر سر ما میبارید
خندیدم : ورطه پرید از خواب و نهان آوایی افشاندند
ما خاموش و بیابان نگران و افق یک رشته نگاه
بنشستم تو چشمن پر دور من دستم پر تنهایی و زمین ها پرخواب
خوابیدم می گویند : دستی در
خوابی گل می چید
سهراب سپهری
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانهی آباد
من حسرت پرواز ندارم به دل آری
در من قفسی هست که میخواهدم آزاد
ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را
کش مردم آزاده بگویند مریزاد
من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه میجویی از این زادهی اضداد ؟
می خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد
مگذار که دندانزدهی غم شود ای دوست
این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد