اقلیت

اقلیت

در اقلیت بودن ، تنها بودن نیست
اقلیت

اقلیت

در اقلیت بودن ، تنها بودن نیست

دریچه ای به سوی نور









در فراســوی سکوت

               آنجا که چشمان من
                                        به حقیقت رویاهای تو می‌پیوندد ،
                                                                      دریچه‌ای به روی نور گشوده‌ایم...

                                        از این روست که تاریکی را
                                                                      هیچ‌گاه باور نمی‌کنیم .
                                                                      شب که بیاید
                                                                      در نگاه هم جاودان خواهیم شد .
                                                                      می‌دانم ...!

جمعه تلخ

فصل من این روزها سرد است

حوصله‌ام کوچ کرده است به جایی دور...دور...دور

لابلای اندیشه‌ی یخ زده‌ام رخ می‌نمایی گاه به گاه

در حریق یاد چه کنم

چه کنم‌های پریشانی کوچه‌های محال را می‌روم تا نمی‌دانم کجا

همه‌ام شده‌ای؛

این روزها آینه هم با من غریبی می‌کند ؛ گویی نمی‌شناسدم ؛

حق دارد

خودم هم بیگانه‌ام با مرد درون آینه ..
هیچ نشانی از دیروز من نیست

ترا که گم کردم از حجم دستانم؛

آسمان همه‌ی آبی‌اش را خاکستری کرد و مهتاب از سرزمین شعر من گریخت..!

ترا که گم کردم از سوسوی چشمانم؛ روبرویم تا دورها سراب شد؛ خراب شد!!
ایمان دارم که هیچ کس جز تو نمی‌توانست این‌گونه به زمین گرفتارم کند

تلخی جمعه

نوشته‌ام را در برگرفته ؛ بیشتر از این بنویسم به نفرین می‌رسم

اینجا شب بی‌وقفه بر تنهاییم می‌تازد کاش روز آفتابی باشد !!




پ ن: صدای گنجشکان در کارخانه می‌میرد




قاصدک

تلخ

بادام تلخ
باریکه ماه را چگونه دیده‌ای
از لابه‌لای پنجه‌ی برگت ؟
گویی شکوفه‌ی عریانی از بلور
خفتیده در آغوش منحنی نور
و
چشم‌های من
اندام ماه را چگونه عاشق شدید
از عمق ظلمت گودال خویش ؟
آویختن به ریشه
بالا کشیدن از آوند نفس‌گیر شاخه تا نشانه‌ی بادام و
تجربه‌ای که، تلخ
پا گرفت.
 

رویا زرین

نه به سنگ


در جوی زمان در خواب تماشای تو می‌رویم

سیمای روان با شبنم افشان تو می‌شویم

پرهایم؟ پرپر شده‌ام چشم نویدم به نگاهی تر شده‌ام

این سو نه آن سویم

و در آن سوی نگاه چیزی را می‌بینم چیزی را می‌جویم
سنگی می‌شکنم رازی با نقش تو می‌گویم
برگ افتاد نوشم باد: من زنده به اندوهم ابری رفت من کوهم : می‌پایم من
بادم: می‌پویم
در دشت دگر افسوسی چو بروید می‌آیم می‌بویم

 



سهراب سپهری

من ، و دلتنگ، و این شیشه ی خیس.


من ، و دلتنگ، و این شیشه خیس. می نویسم، و فضا

می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک
یک نفر دلتنگ است؛ یک نفر می بافد؛ یک نفر می شمرد؛ یک نفر می خواند
زندگی یعنی : یک سار پرید. از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست: مثلا این خورشید، کودک پس فردا، کفتر آن هفته
یک نفر دیشب مرد؛ و هنوز ، نان گندم خوب است
و هنوز ، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند
قطره ها در جریان، برف بر دوش سکوت؛ و زمان روی ستون فقرات گل یاس



سهراب سپهری

لحظه‌ی دیدار

لحظه‌ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه‌ام، مستم   
باز می‌لرزد
، دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ
های، نپریشی صفای زلفکم را، دست
و آبرویم را نریزی، دل
ای نخورده مست

لحظه‌ی دیدار نزدیک است



مهدی اخوان ثالث

ماهی


من فکر می‌کنم
هرگز نبوده قلب من
این‌گونه
گرم و سرخ:

احساس می‌کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه‌ی خورشید
در دلم
می‌جوشد از یقین؛

احساس می‌کنم
در هر کنار و گوشه‌ی این شوره‌زار یأس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می‌روید از زمین.

آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه‌های آینه لغزنده تو به تو!
من آبگیر صافی‌ام، اینک! به سحر عشق؛
از برکه‌های آینه راهی به من بجو!

دست عشق

دست عشق از دامن دل دور باد
می‌توان آیا به دل دستور داد؟
می‌توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست؟
باد را فرمود باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بی‌گزاره در نهاد ما نهاد
خوب می‌دانست که تیغ تیز را
در کف مستی نمی‌بایست داد


قیصر امین پور

بس که گره زد به گره زد به گره، حوصله‌ها را حوصله‌ها را

گفتم بدوم تا تو همه فاصله‌ها را
تا زودتر از واقعه گویم گله‌ها را

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
در من اثر سخت ترین زلزله‌ها را

پر نقش تر از فرش دلم بافته‌ای نیست
بس که گره زد به گره حوصله‌ها را

ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله‌ها‌ را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بار دگر پر زدن چلچله‌ها را

یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش

بگذار که دل حل بکند مسئله ها را...



محمد علی بهمنی

جواب سوالم تو باشی اگر

جواب سوالم تو باشی اگر
ز دنیا ندارم سوالی دگر
که من پاسخی چون تو می‌خواستم
مباد آرزویم ازین بیشتر
نشستم به بامی که بامیش نیست
شگفتا دلم می‌زند باز پر
نفس‌گیر گردیده آرامشم
خوشا بار دیگر هوای خطر
برآن‌ست شب تا به خوابم کشد
بزن باز بر زخم من نیشتر
دلم جراتش قطره‌ای بیش نیست
تو ای عشق او را به دریا ببر