حوصلهام کوچ کرده است به جایی دور...دور...دور
لابلای اندیشهی یخ زدهام رخ مینمایی گاه به گاه
در حریق یاد چه کنم
چه کنمهای پریشانی کوچههای محال را میروم تا نمیدانم کجا
همهام شدهای؛این روزها آینه هم با من غریبی میکند ؛ گویی نمیشناسدم ؛
حق دارد
خودم هم بیگانهام با مرد درون آینه ..ترا که گم کردم از حجم دستانم؛
آسمان همهی آبیاش را خاکستری کرد و مهتاب از سرزمین شعر من گریخت..!
ترا که گم کردم از سوسوی چشمانم؛ روبرویم تا دورها سراب شد؛ خراب شد!!تلخی جمعه
نوشتهام را در برگرفته ؛ بیشتر از این بنویسم به نفرین میرسم
اینجا شب بیوقفه بر تنهاییم میتازد کاش روز آفتابی باشد !!پ ن: صدای گنجشکان در کارخانه میمیرد