اقلیت

اقلیت

در اقلیت بودن ، تنها بودن نیست
اقلیت

اقلیت

در اقلیت بودن ، تنها بودن نیست

بازگشت

دل آسوده‌ی من ، لانه پاک کبوتر بود
که چتر شاخساران بر فرازش سایه گستر بود
شبی فریاد خشم آلوده‌ی طوفان
گریزان کرد از وحشت ، کبوتر بچگانش را
از آن پس ، لانه ویران شد
بهار از او گریزان شد
دهان شبنم آلودش پر از خاک بیابان شد
پر از خاکی که می پوشاند شب‌ها آسمانش را
تهی شد سینه اش مانند دام خالی صیاد
هم از آوا ، هم از فریاد
نه فریادی که گاه از خشم ، بفشارد گلویش را
نه آوایی که گاه از شوق ، بگشاید دهانش را

.

.

.

ای بی‌نوا درخت
آیا خبر ز خویش نداری هنوز هم ؟
از یاد آسمان و زمین هر دو رفته‌ای
آیا در انتظار بهاری هنوز هم ؟

بی‌رنگی

   اگر نه رنگ

   اگر نه چشمواره‌های تنگ بود

   کدام خاره سنگ بود
   که تاب آبگینه دیدنش نبود ؟
   کدام کرم پیله بود
   که بال ِ در هوای گل پریدنش نبود ؟
   کدام خار و سبزه و گیاه زرد بود
   که آفتاب گردان
   نبود ؟
   کدام شبنم و حباب
   کدام سایه و سراب
   که آفتاب سرمدی نبود ؟
   کدام گل
   گل محمدی نبود ؟

شعر مرجان

سنگی است زیر آب
در گود شب گرفته دریای نیلگون
تنها نشسته در تک آن گور سهمنک
خاموش مانده در دل آن سردی و سکون
او با سکوت خویش
از یاد رفته‌ای ست در آن دخمه سیاه
هرگز بر او نتافته خورشید نیم روز
هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه
بسیار شب که ناله برآورد و کس نبود
کان ناله بشنود
بسیار شب که اشک برافشاند و یاوه گشت
در گود آن کبود
سنگی است زیر آب ولی آن شکسته سنگ
زنده ست می تپد به امیدی در آن نهفت
دل بود اگر به سینه دلدار می نشست
گل بود اگر به سایه خورشید می شکفت ...

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل‌های خشک گذر میکردند
به دسته‌های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می‌آورند
به مادرم که در آینه زندگی می‌کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین ، که شهوت تکرار من ، درون ملتهبش را
از تخمه‌های سبز می‌انباشت

                                سلامی ، دوباره خواهم داد.


...