-
سـکـوت
سهشنبه 3 فروردینماه سال 1389 23:16
امشب من نمی توانستم سخن بگویم پس به سکوت پناه بردم که تنها زبان دل آدمی است ...
-
صدا کن مرا ...
شنبه 29 اسفندماه سال 1388 12:15
صدا کن مرا. صدای تو خوب است . صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است . که در انتهای صمیمیت حزن می روید. من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم. بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است. ...
-
میرسد اینک بهار ...
جمعه 28 اسفندماه سال 1388 17:39
نرم نرمک می رسد اینک بهار خوش به حال روزگار خوش به حال چشمهها و دشتها خوش به حال دانهها و سبزهها خوش به حال غنچههای نیمهباز خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز خوش به حال جام لبریز از شراب خوش به حال آفتاب ...
-
ظلمت
دوشنبه 24 اسفندماه سال 1388 10:04
چه گریزیت ز من ؟ چه شتابیت به راه ؟ به چه خواهی بردن در شبی این همه تاریک پناه ؟ مرمرین پله آن غرفه عاج ای دریغا که زما بس دور است لحظه ها را دریاب چشم فردا کور است نه چراغیست در آن پایان هر چه از دور نمایانست شاید آن نقطه نورانی چشم گرگان بیابانست می فرومانده به جام سر به سجاده نهادن تا کی ؟ او در اینجاست نهان می...
-
مومیایی
شنبه 22 اسفندماه سال 1388 00:41
چشم میمالم هنوز گویی از خواب قرون برخاستم زندگی گم کرده دنیای قدیم نیست یک خشتی که عهدی نو کنم خواب و بیداری چه کابوسی عبوس! آشنایان رفته اند داغ یک دنیا عزیز وای! وحشت میکنم مومیایی زنده بود چشمهایی گود رفته بر تنش احساس گور شاید از احرام مصر شکل یک فرعون و بخت النصر یا یک همچو چیز با شنل پوسیده خود ارث اعصار و قرون...
-
هرگز ، هرگز
دوشنبه 17 اسفندماه سال 1388 11:46
سپیده که سر بزند در این بیشه زار خزان زده شاید دوباره گلی بروید شبیه آنچه در بهار بوییدیم . . . پس به نام زندگی هرگز مگو هرگز ...
-
بیقرارم
دوشنبه 10 اسفندماه سال 1388 22:08
ندارم در سرم جز دولت دوست که بیش بی قراری هایم از اوست دلم خواهد که با نیشی ز فولاد بدرم قلبی که جا مانده بر اوست
-
تنها ، دل
پنجشنبه 6 اسفندماه سال 1388 23:18
بسوز ای دل که غمخواری نداری سری داری و سامانی نداری به نا اهلش بدادی جسم و جانت امید بازگشتی هم نداری
-
آه ...
سهشنبه 4 اسفندماه سال 1388 23:52
زبانم سوزد از آهِ گلویم غم دل خواهدش تا بازگویم دریغا لب به لب مهر است ، لیکن بخوان از چشم خیسِ رازگویم
-
وجود میآبم با باران
دوشنبه 3 اسفندماه سال 1388 23:37
همین و بس ...
-
خدایا
یکشنبه 2 اسفندماه سال 1388 22:14
خدایا ... یادم بده یادم باشد یادت باشم
-
آدمک
شنبه 1 اسفندماه سال 1388 21:54
توی قاب سرد این آینهها تصویر آدمکی، شکسته بود. آدمک خسته و غمگین و سیاه، روبروی آینه نشسته بود. تو چشاش، ابرای بارون زدهی تلخ و سیاه، رو لباش، قصهی دلتنگی تو، قصهی دلتنگی ما، کی با دشنههای کین، کی با داس عشق و دین، بریده ریشههای، این آدمک رو از زمین؟ واسه این آدمک شهر گناه، آسمون ، رنگ رهایی رو نداشت. قفس تیره و...
-
درخت غریب
پنجشنبه 29 بهمنماه سال 1388 16:32
دیدم در آن کویر درختی غریب را محروم از نوازش یک سنگ رهگذر تنها نشسته ای بی برگ و بار زیر نفسهای آفتاب در التهاب در انتظار قطره باران در آرزوی آب ابری رسید چهر درخت از شعف شکفت دلشاد گشت و گفت ای ابر ای بشارت باران آیا دل سیاه تو از آه من بسوخت؟ غرید تیره ابر برقی جهید و چوب درخت کهن بسوخت چون آن درخت سوخته ام در کویر...
-
در دشت باید رفت
دوشنبه 26 بهمنماه سال 1388 21:07
یک روز رسد غمی به اندازه کوه ، یک روز دگر نشاط اندازه دشت ... افسانه زندگی چنین است ، بلی در سایه کوه باید از دشت گذشت
-
آدمک ، آهای ، بخند ...
جمعه 23 بهمنماه سال 1388 21:59
آدمک آخر دنیاست ، بخند آدمک مرگ همینجاست ، بخند آن خدایی که بزرگش خواندی به خدا مثل تو تنهاست ، بخند دست خطی که تو را عاشق کرد شوخی کاغذی ماست ، بخند فکر کن درد تو ارزشمند است فکر کن گریه چه زیباست ، بخند صبح فردا به شبت نیست که نیست تازه انگار که فرداست ، بخند راستی آنچه به یادت دادیم پر زدن نیست که درجاست ، بخند...
-
پرنده نیز خواهد مرد
چهارشنبه 21 بهمنماه سال 1388 11:46
دلم گرفته است به ایوان میروم و انگشتانم را بر پوست کشیده شب میکشم چراغهای رابطه تاریکند کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است ...
-
و نه هیچ
سهشنبه 20 بهمنماه سال 1388 19:37
نه زورقی و نه سیلی ، نه سایه ی ابری تهی ست آینه مرداب انزوای مرا خوش آنکه سر رسدم روز و سردمهر سپهر شبی دو گرم به شیون کند سرای مرا
-
حال من خوب است ...
شنبه 17 بهمنماه سال 1388 12:52
سلام ؛ حال من خوب است ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند . . . با این همه اگر عمری باقی بود طوری از کنار زندگی می گذرم که نه دل کسی در سینه بلرزد و نه این دل نا ماندگار بی درمانم . . . تا یادم نرفته است بنویسم: دیشب در حوالی خواب هایم ، سال پر بارانی بود . . . خواب باران و...
-
پرنده ای در دوزخ
چهارشنبه 14 بهمنماه سال 1388 11:44
نگفتندش چو بیرون می کشاند از زادگاهش سر که آنجا آتش و دود است نگفتندش : زبان شعله می لیسد پر پاک جوانت را همه درهای قصر قصه های شاد مسدود است نگفتندش : نوازش نیست ، صحرا نیست ، دریا نیست همه رنج است و رنجی غربت آلود است پرید از جان پناهش مرغک معصوم درین مسموم شهر شوم پرید ، اما کجا باید فرود اید ؟ نشست آنجا که برجی...
-
آن روزها
دوشنبه 12 بهمنماه سال 1388 23:45
ما گشتهایم، نیست، توهم جستجو مکن آن رزوها گذشت، دگر آرزو مکن دیگر سراغ خاطرههای مرا مگیر خاکستر گداخته را زیر و رو مکن در چشم دیگران منشین در کنار من ما را در این مقایسه بی آبرو مکن ...
-
سیب سرخ
یکشنبه 11 بهمنماه سال 1388 19:23
آی مردم سیب سرخ آوردم، سرخ تر از آتش ... سفره هاتان پر سیب، دشتهاتان پرگل، قلبهاتان گرم باشد از این آتش ...
-
باید از محشر گذشت ...
شنبه 10 بهمنماه سال 1388 23:08
باید از محشر گذشت این لجن زاری که من دیدم سزای صخره هاست ، گوهر روشن دل از کان و جهانی دیگر است ، عذر میخواهم پری ... عذر میخواهم پری ... من نمیگنجم در آن چشمان تنگ ، با دل من آسمانها نیز تنگی میکنند ، روی جنگلها نمی آیم فرود ، شاخه زلفی گو مباش ، آب دریا ها کفاف تشنه این درد نیست ، بره هایت میدوند ، جوی باریک عزیزم...
-
فصل زرد
چهارشنبه 7 بهمنماه سال 1388 23:15
تباهی خیمه زد بر من چه بی پروانه میسوزم پر از بیهودگی اینجا که میمیرد شب و روزم چه آغازی، چه فرجامی رفاقت رنگ میبازد دوباره لشکر اندوه به قلب قصه میتازد در این شبهای تنفرسا من از فردا گریزانم کجا گم کردهام خود را نمیدانم، نمیدانم کسی پیدا کند من را در این فصل فراموشی که تقدیرم گره خورده در این زندان خاموشـی...
-
از یاد رفته ام ...
سهشنبه 6 بهمنماه سال 1388 22:15
یاد دارم که مرا در شبی از یاد ببرد دل غمدیده بداد و نگهش یاد سپرد در فراسوی شب من ندمید صبح حیات چو دل از دل ببرید و زلبش نام ببرد
-
چه زیبا گفت فروغ
دوشنبه 5 بهمنماه سال 1388 15:35
آتشی بود و فسرد رشته ای بود و گسست دل چو از بند تو رست جام جادویی اندوه شکست آمدم تا بتو آویزم لیک دیدم که تو آن شاخه بی برگی لیک دیدم که تو بر چهره امیدم خنده مرگی وه چه شیرینست بر سر گور تو ای عشق نیاز آلود پای کوبیدن وه چه شیرینست از تو ای بوسه سوزنده مرگ آور چشم پوشیدن وه چه شیرینست از تو بگسستن و با غیر تو پیوستن...
-
سروی بود ...
دوشنبه 5 بهمنماه سال 1388 15:34
سروی بودم زیر سایه ام نشستند خوردند و خفتند بیدارشدند و مرا بریدند.
-
آسمان آبیست ...
یکشنبه 4 بهمنماه سال 1388 23:03
در بن بستترین کوچههای شهر نیز، آسمان آبیاست نگاهی به بالا همین کافیاست.
-
گلایل را دوست دارم ...
یکشنبه 4 بهمنماه سال 1388 00:31
گلایل را دوست دارم به خاطر قلبش که از پس برگهای لطیفش پیداست. دل آدمی پیدا نیست و سر انگشتانت را سیاه میکند چون گردو اگر بگشایی و ببینی.
-
زنگولهها ...
جمعه 2 بهمنماه سال 1388 23:47
زنگولهها را به صدا در آرید شاعر تمام کرده است، شاعر شعرهای بیمعنا تمام کرده است. و ما برابر گورش ایستادهایم دلتنگیم و نمیدانیم چه بر سنگش بنویسیم. سوگواریم و نکته بیمعنایی که خوشایند شاعر باشد به خیالمان نمیرسد.
-
تنها چیز زندگی
جمعه 2 بهمنماه سال 1388 22:53
بعضی از آدمها به تو فکر میکنند بعضی از آنها به تو توجه میکنند بعضیها عاشقت میشوند بعضیها آرزو دارند هدیه شان را بپذیری ... بعضیها فکر میکنند که تو برای آنها یک هدیهای بعضیها دلتنگت میشوند بعضیها برای موفقیتهایت جشن میگیرند بعضیها قدرتت را تحسین میکنند بعضیها فقط میخواهند با تو حرف بزنند بعضیها...