اقلیت

اقلیت

در اقلیت بودن ، تنها بودن نیست
اقلیت

اقلیت

در اقلیت بودن ، تنها بودن نیست

لبخند تو

به گمانم که همین نزدیکی
بوی باران تو را حس کردم
رد شدم از همه ی نرگس‌ها
آمدم پای همان شمعدانی
تا رسیدم به نگاهت
که پر از باران بود
آب می‌داد به شمعدانی من
بوسه دادم به همه باران‌ها
گل لبخند تو را وا کردم
دل تو، پیچک احساس مرا بالا رفت
شانه ام را لرزاند
 
دست‌هایت انگار
آسمانم شده بود
و زمین کوچک شد 
زیر پای تو و من
 
لای شیرینی آغوش نسیم
همه دنیا گم شد
و جهان بار دگر شکل گرفت

شکل لبخند تو شد




مهتاب محمدی راد

نوروز بمانید

نوروز بمانید که ایّام شمایید!
آغاز شمایید و سرانجام شمایید!

آن صبح نخستین بهاری که ز شادی
می آورد از چلچله پیغام، شمایید!

آن دشت طراوت زده آن جنگل هشیار
آن گنبد گردننده ی آرام شمایید!

خورشید گر از بام فلک عشق فشاند،
خورشید شما، عشق شما، بام شمایید!

نوروز کهنسال کجا غیر شما بود؟
اسطوره ی جمشید و جم و جام شمایید!

عشق از نفس گرم شما تازه کند جان
افسانه ی بهرام و گل اندام شمایید!

هم آینه ی مهر و هم آتشکده ی عشق،
هم صاعقه ی خشم ِ بهنگام شمایید!

امروز اگر می چمد ابلیس، غمی نیست
در فنّ کمین حوصله ی دام شمایید!

گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است،
در کوچه ی خاموش زمان، گام شمایید

ایّام ز دیدار شمایند مبارک
نوروز بمانید که ایّام شمایید!

نشود فاش کسی...

هوشنگ ابتهاج:

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

 

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

 

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

 

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست

 

گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه

ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

 

این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت

گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

 

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل

هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست

 

سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر

وه ازین آتش روشن که به جان من و توست


شهریار :

گر از این چاه طبیعت که جهان من و تست
بدر آییم جهان جمله از آن من و تست

آسمان پهنه ی خوانی که به پای تو و من
مهر و مه قرصه ی نانی که بخوان من و تست

از ازل خلعت تشریف بدوش تو و من
تا ابد آید تکریم بشان من و تست

کلک فرمان فلک نامه نویس تو و من
پیک شاهین قضا نامه رسان من و تست

کهکشان دیو براند به شهاب ثاقب
تا کجا بین قرق تیر و کمان من و تست

آسیای فلکی روز و شبش نوبت ماست
که تنور مه و مهر از پی نان من و تست

نیست جز سرو و گل و لاله در این باغ و چمن
گر بهار تو و من یا که خزان من و تست

این چه نام ازلی وین چه نشان ابدی
کز ازل تا به ابد نام و نشان من و تست

عقل نامحرم عشق است ، نیازی به میان
با وی از عهد ازل آنچه میان من و تست

دلبرا جان تو و من که به عهدی همه کج
قسمی راست اگر هست به جان من و تست

آسمان نیست قران مه و مهرش در یاد
این همه دور قیامت که قران من و تست

تو که شرح ورق گل همه خواندی دانی
که فغان دل بلبل به زبان من و تست

چشمه ی آب حیاتی که به دستان گویند
گوهر شعر تر و طبع روان من و تست

گر زمان فاصله ی حافظ و سعدی است چه باک
حالی آن فاصله خیزد که زمان من و تست

شهریارا چه کنی سحر بیان باز عیان
که عیان است و چه حاجت به بیان من و تست

گاهی باید گذاشت و گذشت

گاهی باید گذاشت و گذشت
از هر چیزی که ساختی
با دل تنگی، با حسرت، با درد ...
باید رها کنی تا رها شوی
گاهی هم باید بگریزی از بندها ؛
و گریختن می‌شود سخت‌ترین کار دنیا.
گاهی خاطره‌ها دام می‌شوند
گاهی خاطره‌ها می‌سوزانند و خاکستر می‌کنند

گاهی خاطره‌ها تمام گذشته و آینده می‌شوند ....



بگذارید و بگذرید
ببینید و دل مبندید
چشم بیاندازید و دل مبازید
که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت

سلام پاییز






سلام پاییز.

دنباله‌ی خیالم به تو می‌رسد،
حتی اگر نرسید،
                         به من نگو... 

ضد

من ضدی دارم !!!

آنقدر فریب کار که نام آن را خود پنداشته ام...

حـــــــــــــــــــالا...

من از برای خود بر تو شکایت آورده ام ...

کو مرز پریدن‌ها

سایه شدم، و صدا کردم:
کو مرز پریدن‌ها، دیدن‌ها؟ کو اوج "نه من"، دره "او"؟
و ندا آمد: لب بسته بپو
مرغی رفت، تنها بود، پر شد جام شگفت
و ندا آمد: بر تو گوارا باد، تنهایی تنها باد!
دستم در کوه سحر "او" می‌چید، "او" می‌چید
و ندا آمد: و هجومی از خورشید
از صخره شدم بالا
در هر گام، دنیایی تنهاتر، زیباتر
و ندا آمد: بالاتر، بالاتر!
آوازی از ره دور: جنگل‌ها می‌خوانند؟
و ندا آمد: خلوت‌ها می‌آیند
و شیاری ز هراس
و ندا آمد: یادی بود، پیدا شد، پهنه چه زیبا شد!
"او" آمد، پرده ز هم وا باید، درها هم
و ندا آمد: پرها هم

طلب


هرکه آمد طلب شوکت خویش از ما داشت

تا بدان دست نیافت, آتش خضم بر پا داشت

آتشش بر دل ما زخمه و کین کم زده بود ؟

که لب از لب که گشودش خبری دیگر داشت








ارتکاب شخص کاتب

بی‌تابی

در این دنیای پرمحنت که از حزنت در آشوبم

به کام همرهان خویش چون داغی جگرسوزم

رفیقان را، شفیقان را, طبیبان را, چه کار آمد ؟

که چون شمع سر کویی به جان خویش میسوزم









ارتکاب شخص کاتب

ای هراس قدیم...

ای هراس قدیم
در خطاب تو انگشت های من از هوش رفتند

امشب
دستهایم نهایت ندارند
امشب
از شاخه های اساطیری میوه می چینند
امشب
هر درختی به اندازه ی ترس من برگ دارد
جرات حرف در هرم دیدار حل شد

ای سرآغازهای ملون
چشم های مرا در وزش های جادو حمایت کنید