دیدنِ عکسِ آدم های آشنا همیشه ذهنش را درگیر چیزهایی می کرد که از آن آدم ها می دانست یا اتفاقاتی که بعدتر برایشان رخ داده بود. عکسِ سیاه و سفید و رنگ پریدهی بچگیِ خودش و خواهر و برادرش کنار مادر در سفرِ اصفهان در فرصت ِ کوتاهی گرفته شده بود که برای دیدن چهل ستون داشتند؛ باران گرفته بود و پدر اصرار داشت از آنها عکس بردارد، و مادر هر کدامِ بچه ها را زیر تکه ای از دنباله ی چادرش گرفته بود تا خیس نشوند. توی عکس چیزی از مادر پیدا نبود جز سایه بانی بر سر سه تا بچه میان ستون های سنگی و بازتاب ِ موج برداشتهی ستونها در آبنما. بعد مرگِ مادر وقتی برادرِ سینا این عکس را به او و خواهرش نشان می داد سینا فکر کرد آیا برادرش متوجه هست دیگر هیچ کس مواظب نیست که آن ها خیس نشوند؟
حمید امجد
خوب بوده باشی یا بد وقتش که برسه باید بری.
خیلی باید خوش شانس باشی که یادت بیارن و هر از چند گاهی که اسمت میاد بگن که میشناسنت ولی حتی از کوچکترین حرکات و رفتاری که میبینی بیشتر مطمئن میشی که قد همه عزیز اگه بودی الان دیگه نیستی.
عمر آدم قد خاطره هاشونه ، نه اون قدر که زنده ان و نفس میکشن اون قدری که دیده میشن و به یادشونن.
بعدش که از دیده رفتی شرطه که از دل نری.
میدونی؟
چشاش خیلی آشنا بود، چشاش معصوم بود، آدم دلش میخواست با خود چشاش ازدواج کنه.بعد دیدم دختره واقعا از تو آی.سی.ی. اومد بیرون! گفتم آی.سی.یو چه خبر؟ گفت سلامتی! گفتم جدی؟ گفت بازم اشتباه رفتم کلاسمو بس که گیجم من. گفتم طبقه پایین نری اشتباهی سردخونهست. این اومد بره من مچ دستشو گرفتم. گفت چیه چته؟ گفتم دوستت دارم گفت دستمو ول کن دوربین داره. گفتم دوربین تصویر میگیره صدا رو که ضبط نمیکنه، میگم دوستت دارم. گفت تا ببینم چی میشه. آقا این چی میشه بماند روزگار سیاه من بماند. عشق نبود که بلا نسبت نسل کشی بود. گفت تا ببینم چی میشه ینی میشه دیگه! ببین من از خوشی دستپاچه شدم نمیدونستم بغلش کنم فرار کنم چیکار کنم، بودین تو این وضعیتا...؟!
احسان گودرزی
حکایت تو که دنیا تو را نیازرده ست
دلی گرفته در آیینه های افسرده است
حکایت من در مُشت روزگار دچار
پرنده ای ست که پیش از رها شدن مرده ست
یکی پرنده یکی دل! دو سرنوشت جدا
که هر یکی به غم دیگری گره خورده ست
به باغ رفتم و دیدم آن شقایق سرخ
که پیش پای تو روییده بود پژمرده ست
خلاصه ی همه ی رنج های ما این است
پرنده ای که دل آورده بود دل برده است...
فاضل نظری
تا کجا می برد این نقش به دیوار مرا ؟
تا بدانجا که فرو می ماندلاجورد افق صبح نشابور و هری است
که در این کاشی کوچک تراکم شده استدر فضایی که مکان گم شده از وسعت آن
می روم سوی قرونی که زمان برده زیادچشم از دیدن و لب نیز زگفتار مرا .
محمد رضا شفیعی کدکنی
ترسم ای مرگ نیایی تو و من پیر شوم
وین قدر زنده بمانم که زجان سیر شوم
آسمانا ز ره مهر مرا زود بکش
که اگر دیر کشی پیر و زمینگیر شوم
جوهرم هست و برش دارم و ماندم به غلاف
چون نخواهم کج و خونریز چو شمشیر شوم
میر میراث خوران هم نشوم تا گویم
مردم از جور بمیرند که من میر شوم
منم آن کشتی طوفانی دریای وجود
که ز امواج سیاست ز بر و زیر شوم
گوشه گیری اگرم از اثر اندازد به
که من از راه خطا صاحب تاثیر شوم
پیش دشمن سپر افکندن من هست محال
در ره دوست گر آماجگه تیر شوم
غم مخور ای دل دیوانه که از فیض جنون
چون تو من هم پس از این لایق زنجیر شوم
شهره شهرم و شهریه نگیرم چون شیخ
که بر شحنه و شه کوچک و تحقیر شوم
کار در دوره ما جرم بود یا تقصیر
«فرخی» بهر چه من عامل تقصیر شوم