اقلیت

در اقلیت بودن ، تنها بودن نیست

اقلیت

در اقلیت بودن ، تنها بودن نیست

عکس های دسته جمعی

دیدنِ عکسِ آدم های آشنا همیشه ذهنش را درگیر چیزهایی می کرد که از آن آدم ها می دانست یا اتفاقاتی که بعدتر برایشان رخ داده بود. عکسِ سیاه و سفید و رنگ پریده‌ی بچگیِ خودش و خواهر و برادرش کنار مادر در سفرِ اصفهان در فرصت ِ کوتاهی گرفته شده بود که برای دیدن چهل ستون داشتند؛ باران گرفته بود و پدر اصرار داشت از آن‌ها عکس بردارد، و مادر هر کدامِ بچه ها را زیر تکه ای از دنباله ی چادرش گرفته بود تا خیس نشوند. توی عکس چیزی از مادر پیدا نبود جز سایه بانی بر سر سه تا بچه میان ستون های سنگی و بازتاب ِ موج برداشته‌ی ستون‌ها در آب‌نما. بعد مرگِ مادر وقتی برادرِ سینا این عکس را به او و خواهرش نشان می داد سینا فکر کرد آیا برادرش متوجه هست دیگر هیچ کس مواظب نیست که آن ها خیس نشوند؟






حمید امجد

وقتش که برسه ...

خوب بوده باشی یا بد وقتش که برسه باید بری.

 خیلی باید خوش شانس باشی که یادت بیارن و هر از چند گاهی که اسمت میاد بگن که میشناسنت ولی حتی از کوچکترین حرکات و رفتاری که میبینی بیشتر مطمئن میشی که قد همه عزیز اگه بودی الان دیگه نیستی. 

عمر آدم قد خاطره هاشونه ، نه اون قدر که زنده ان و نفس میکشن اون قدری که دیده میشن و به یادشونن.

 بعدش که از دیده رفتی شرطه که از دل نری.

مثل شلوار جین آبی


میدونی؟

چشاش خیلی آشنا بود، چشاش معصوم بود، آدم دلش میخواست با خود چشاش ازدواج کنه.
چشاش منو میبرد به چند سال پیش، اووووه به اون دوره‌ای که دانشجو بودم، به همون روزی که تو آزمایشگاه بیمارستان نشسته بودم، وسط زر زرای استاد یه دفعه یه دختر درو باز کرد اومد تو، تا چشاشو دیدم بلند گفتم برپا! همه بلند شدن از جاشون حتی استاده !
بعد این دختره دید اشتباه اومده یه ببخشید گفت در و زد بهم رفت بیرون. منو میگی پریدم بیرون، این راهرو نبود اون راهرو نبود انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین، غیب.
دیدم تو راهرو آی.سی.یو کنار خط قرمز یه یارویی نشسته غصه دار... گفتم شاید همراه مریضه. رفتم ازش پرسیدم ببخشید آقا شما یه خانم ندیدید از اینجا رد شه؟ گفت چرا یه نفر بود بردنش تو آی.سی.یو. گفتم نه بابا سالم بود، خیلی سالم بود، قدش یک متر و 69 سانت وزن دقیقا 60 کیلو، یه روپوش سبز شلوار جین آبی کفش کتونی سفید با یه مقنعه سیاه موهاش یه نمه بلوند بینی قلمی لبش عالی ناخن لاک خورده دورنگ عطرش بیهوش میکنه...
گفت نوک زبونمه یه نشونی دیگه بده
گفتم تو چقدر گاوی، چشاش... قهوه ای درشته...
یهو خشکش زد، خشکش زد بلند شد هلم داد اونور دوید رفت...
[...]

بعد دیدم دختره واقعا از تو آی.سی.ی. اومد بیرون! گفتم آی.سی.یو چه خبر؟ گفت سلامتی! گفتم جدی؟ گفت بازم اشتباه رفتم کلاسمو بس که گیجم من. گفتم طبقه پایین نری اشتباهی سردخونه‌ست. این اومد بره من مچ دستشو گرفتم. گفت چیه چته؟ گفتم دوستت دارم گفت دستمو ول کن دوربین داره. گفتم دوربین تصویر میگیره صدا رو که ضبط نمیکنه، میگم دوستت دارم. گفت تا ببینم چی میشه. آقا این چی میشه بماند روزگار سیاه من بماند. عشق نبود که بلا نسبت نسل کشی بود. گفت تا ببینم چی میشه ینی میشه دیگه! ببین من از خوشی دست‌پاچه شدم نمیدونستم بغلش کنم فرار کنم چیکار کنم، بودین تو این وضعیتا...؟!




احسان گودرزی

حکایت تو

حکایت تو که دنیا تو را نیازرده ست

دلی گرفته در آیینه های افسرده است


حکایت من در مُشت روزگار دچار

پرنده ای ست که پیش از رها شدن مرده ست


یکی پرنده یکی دل! دو سرنوشت جدا

که هر یکی به غم دیگری گره خورده ست


به باغ رفتم و دیدم آن شقایق سرخ

که پیش پای تو روییده بود پژمرده ست


خلاصه ی همه ی رنج های ما این است

پرنده ای که دل آورده بود دل برده است...


فاضل نظری

تغییر

همیشه می آید
 تغییر را می‌گویم

 کودکی بازی گوش
 میوه‌ای چید از خاطره‌ی
 درخت زمستانی

 پرنده‌ای
 پر گشود تا آغاز
 لانه‌ای ماند
 چون میراث

 درک نیاز
 اندیشه‌ی سکوت
 حادثه‌ای که ما را
 عاشق کرد

 همیشه می‌آید
 تغییر را می‌گویم

 پاکی‌ها
 باورها
 آلودگی‌ها
 نا باوری‌ها

 شب به خواب رفت
 نسیم ما را
 به رویا برد

 بیگانه نیست
 دیوانه نیست
 عجیب نیست
 ما هستیم

 چگونه خواهیم بود
 در ثانیه‌ی بعدی خود

 همیشه می‌آید
 تغییر را می‌گوییم



مسعود حاتمی

باغ زمستان

زمستان فرا می رسد
برگ های نمور می دهد مرا حکم درخشندگی
آراسته در سکوت و زرد
کتاب برف ام
دامن گسترده چمنزار گشوده
چرخه ای که منتظرست
وابسته ی زمین و زمستانش ام
آوازه ی زمین متجلی در برگ ها
همین که گندم گر گرفت
با گل های سرخی همچون شعله ها نشانه شد
بعد پائیز آمد و نوشت کتاب مقدس شراب را:
هر چیزی گذشت ، جام تابستان
آسمان گذرا بود
ابر هوا خاموش شد




پابلو نرودا

ارچین

تا کجا می برد این نقش به دیوار مرا ؟

 تا بدانجا که فرو می ماند
  چشم از دیدن و
         لب نیز زگفتار مرا


لاجورد افق صبح نشابور و هری است

که در این کاشی کوچک تراکم شده است
می برد جانب فرغانه و فرخار مرا .

گرد خاکستر حلاج و دعای مانی ،
شعله آتش که کوی و سرود زرتشت ،
پوریای ولی آن شاعر رزم و خوارزم ،
می نمایند در این آینه رخسار مرا .

این چه حزنی است که در همهمه کاشیها ست ؟
جامه سوگ سیاووش به تن پوشیده است
این طنینی که سرایند خموشی ها ،
از عمق فراموشی ها
و به گوش آید از این گونه به تکرار مرا .

تا کجا می برد این نقش به دیوار مرا ؟
تا درودی به (( سرقند چوقند ))
و به رود سخن رودکی آن دم که سرود :
(( کس فرستاد به سر اندر ، عیار مرا . ))
شاخ نیلوفر سرو است گه زادن مهر
کز دل شط روان شن ها
می کند جلوه از اینگونه به دیدار مرا .

سبزی سرو قد افراشته کاشمر است
کز نهان سوی قرون
می شود در نظر این لحظه پدیدار مرا .

چشم آن (( آهوی سر گشته کوهی ))‌است هنوز
که نگه می کند از آن سوی اعصار مرا .

بوته گندم روئید بر آن بام سفال
باد آورده آن خرمن آتش زده است
که به یاد آورد از رفتنه تا تار مرا .

نقش اسلیمی آن طاق نما های بلند
 و اجر صیقلی سر در ایوان بزرگ
 می شود ، بر سر ، چون صاعقه آوار مرا .
وان کتیبه ،
           که بر آن
                    نام کس از سلسله ای
نیست پیدا و
              خبر می دهد
                            از سلسله کارمرا ...

عجبا کز گذر کاشی این مزگت پیر
هوس (( کوی مغان است دگر بار مرا )) ...


در فضایی که مکان گم شده از وسعت آن

می روم سوی قرونی که زمان برده زیاد
گویی از شهر جبریل در آویخته ام
یا که سیمرغ گرفته است به منقار مرا .

تا کجا  برد این نقش به دیوار مرا ؟
تا به انجا که فرو می ماند

چشم از دیدن و لب نیز زگفتار مرا .



محمد رضا شفیعی کدکنی

غزل

پاره های یک تن و دور از همیم این روزها
مثل اوضاع زمانه درهمیم این روزها
فکر نان از عشق می کاهد مقصر نیستی
آه... ما بازیچه ی بیش و کمیم این روزها
می دویم و جاده انگاری دهن وا می کند
در هراس راه پر پیچ و خمیم این روزها
می رسد تا استخوان این زخم ها، اما هنوز
در امید واهی یک مرهمیم این روزها
سیب در دامانمان افتاد و دور انداختیم
وصله ی ناجور نسل آدمیم این روزها
تا کجاها می رسد فریادهامان تا کجا؟
در نی پوسیده ی خود می دمیم این روزها
...
بچگی کردیم، دنیا هم به بازیمان گرفت
دست هایت را بده...گم می شویم این روزها


قول و قرار

لحظه ای مثل من تصور کن پای قول و قرار یک نفری
ترس شیرین و مبهمی دارد اینکه در انحصار یک نفری !

بار ها پیش روی آیینه زل زدی توی چشم های خودت
با خودت فکر کرده ای چه شده که به شدت دچار یک نفری ؟!..

" چشم های سیاه سگ دار"ش شده آتش بیار معرکه ات
و تو راضی به سوختن شده ای چون که دار و ندار یک نفری

(عاقبت با زغال دست شما سر قلیان من به حال آمد!
که تو آتش بیار معرکه نه! بلکه آتش بیار یک نفری )

شک ندارم سر تصاحب تو جنگ خونین به راه می افتد
همه دنبال فتح عشق تو اند و تو تنها کنار یک نفری ...

جنگ جنگ است جنگ شوخی نیست ،جنگ باید همیشه کشته دهد!
و تو از بین کشته های خودت صاحب اختیار یک نفری

با رقیبان زخم خورده ی خود شرط بستم که کشته ی تو شوم
کمکم کن که شرط را ببرم سر میز قمار یک نفری !

مرد و مردانه در کنار تو ام تا همیشه در انحصار تو ام
این وصیت بگو نوشته شود روی سنگ مزار یک نفری ...
امید صباغ نو

ای مرگ

ترسم ای مرگ نیایی تو و من پیر شوم

وین قدر زنده بمانم که زجان سیر شوم


آسمانا ز ره مهر مرا زود بکش

که اگر دیر کشی پیر و زمینگیر شوم


جوهرم هست و برش دارم و ماندم به غلاف

چون نخواهم کج و خونریز چو شمشیر شوم


میر میراث خوران هم نشوم تا گویم

مردم از جور بمیرند که من میر شوم


منم آن کشتی طوفانی دریای وجود

که ز امواج سیاست ز بر و زیر شوم


گوشه گیری اگرم از اثر اندازد به

که من از راه خطا صاحب تاثیر شوم


پیش دشمن سپر افکندن من هست محال

در ره دوست گر آماجگه تیر شوم


غم مخور ای دل دیوانه که از فیض جنون

چون تو من هم پس از این لایق زنجیر شوم


شهره شهرم و شهریه نگیرم چون شیخ

که بر شحنه و شه کوچک و تحقیر شوم


کار در دوره ما جرم بود یا تقصیر

«فرخی» بهر چه من عامل تقصیر شوم