جز در خیال مِهر تو من جان نمیدهم
از کف،زمام عشق تو آسان نمیدهم
از کُفر مِهر تو یک حرف در دلم فتاد
آن را به صد کتیبهی ایمان نمیدهم
در کلبه ی خیال تو من معتکف شدم
راهی زخلوت خویش به یاران نمیدهم
یک مور معرفت ،به دلم لانه کرده است
آن لانه را به مُلک سلیمان نمیدهم
از یوسفی که به زندان مِهر من فتاد
پیراهنی به وادی کنعان نمیدهم
در کشتی دلم نشسته نوح مِهر تو
من نوح باور خویش، به طوفان نمیدهم
سامان ندارم از این درد تا ابد به سر
هرگز سر خویش را به سامان نمیدهم
شوری ز درد تلخ تو در جان من فتاد
کان را به شیرینی درمان نمیدهم
بر سنگ بسترم نوشته بعد از هزار سال
"جز در خیال مِهر تو من جان نمیدهم"