سخنا!
آمدم باز
با ملت برگها
جدا،
جدا.
دیدم و حرفم یکی شد در این جهان
که هم بسیار غم،
که هم تنهاست ادمی.
میروم جدا،حتا زخود جدا
که هیچ دست آدمی،
نه چوبدست و مداد کوچکم گرفت
نه دیدم بدید و
نه حرفم شنید.
بیچاره ملت برگها
که میآیند
جدا،
جدا.
پاییزا!
تو را به آخرین راه در نشیب - امید
آخرین پله در فراز - رسید
تو را به آمد برگها
تو را به رفت این همه مردمان که جدا ز هم
بگو بخوانند حالم را؛
که نوشتهام گاه،بر خاک راه
که خواندهام گاه،در شعری زیر چتر.
بگو بدانند:
از دست شبانی شب
شیری نوشیدهام؛
یا شاید شرابی،
که حالا نه مستم مثل او
نه من مست منم
که هست منم؛
هست هیچم را.
سخنا!
بگو بشنوند حرفم را
حتا از وریب آن بیابان دور.
حتا از نشیب این شهرهای سیاه.
بیایید:
از آن همه که آوردهام با خود از شبانیِ دور
چشمهای نشانتان بدهم،بخندید:
پشت این شهرها و آن تپههای دور
گیاهیست
که با شما سخن میگوید
جدا،
جدا.