اقلیت

اقلیت

در اقلیت بودن ، تنها بودن نیست
اقلیت

اقلیت

در اقلیت بودن ، تنها بودن نیست

سقوط ، آدم نارس

شتاب مکن
که ابر بر خانه ات ببارد
و عشق
در تکه ای نان گم شود
هرگز نتوان
آدمی را به خانه آورد
آدمی در سقوط کلمات

سقوط

می‌کند

و هنگام که از زمین برخیزد
کلمات نارس را
به عابران تعارف می کند
آدمی را توانایی
عشق نیست
در عشق می شکند و می‌میرد

سنجاقکم آرزوست




گاه یک سنجاقک به تو دل می بندد

و تو هر روز سحر می نشینی لب حوض

تا بیاید از راه ، از خم پیچک نیلوفرها

روی موهای سرت بنشیند

یا که از قطره آب کف دستت بخورد

گاه یک سنجاقک

همه معنی یک زندگی است .


نمی‌دانم چه می‌خواهم بگویم

نمی دانم چه می خواهم بگویم؛
زبانم در دهان باز،بسته است
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است!
 
نمی دانم چه می خواهم بگویم؛
غمی در استخوانم می گدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم،گه می نوازد
 
گهی در خاطرم می سوزد این وهم:
- ز رنگ آمیزی غم های انبوه -
که در رگ هام،جای خون روان است
سیه داروی زهرآگین اندوه
 
فغانی گرم و خون آلود و پر درد
فرو می پیچدم در سینه ی تنگ،
چو فریاد یکی دیوانه ی گنگ
که می کوبد سر شوریده بر سنگ
 
سرشکی تلخ و شور از چشمه ی دل
نهان در سینه می جوشد شب و روز
چنان مار گرفتاری که ریزد
شرنگ خشمش از نیش جگر سوز
 
پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
 
درون سینه ام دردیست خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم
غمی آشفته،دردی گریه آلود...
نمی دانم چه می خواهم بگویم!
 

گل

همان رنگ و همان روی
همان برگ و همان بار
همان خنده‌ی خاموش در او خفته بسی راز
همان شرم و همان ناز

همان برگ سپید به مثل ژاله‌ی ژاله

به مثل اشک نگونسار

همان جلوه و رخسار
نه پژمرده شود هیچ
نه افسرده ، که افسردگی روی
خورد آب ز پژمردگی دل
ولی در پس این چهره دلی نیست
گرش برگ و بری هست
ز آب و ز گلی نیست
هم از دور ببینش
به منظر بنشان و به نظاره بنشینش
ولی قصه ز امید هبایی که در او بسته دلت ، هیچ مگویش
مبویش
که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند
مبر دست به سویش
که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند ، نماند

دیر است و دور نیست

جشن هزاره‌ی خواب
جشن بزرگ مرداب.

غوکان لوش خوار لجن‌زی!
آن سوی این همیشه هنوزان
مردابک حقیر شما را
خواهد خشکاند
خورشید آن حقیقت سوزان.

این سان که در سراسر این ساحت و سپهر
تنها طنین تار وترانه
غوغای بویناک شماهاست
جشن هزار ساله‌ی مرداب
جشن بزرگ خواب
ارزانی شما باد!

هر چند،
کاین های هوی بیهده‌تان نیز
در دیده‌ی حقیقت،
سوگ است و سور نیست
پادافره شما را
روزان آفتابی
دیر است و دور نیست.

 


محمد رضا شفیعی کدکنی - دفتر شعر از بودن و سرودن