پر از بیهودگی اینجا
که میمیرد شب و روزم
چه آغازی، چه فرجامی
رفاقت رنگ میبازد
دوباره لشکر اندوه
به قلب قصه میتازد
در این شبهای تنفرسا
من از فردا گریزانم
کجا گم کردهام خود را
نمیدانم، نمیدانم
کسی پیدا کند من را
در این فصل فراموشی
که تقدیرم گره خورده
در این زندان خاموشـی
دوباره شعله زن ای عشق!
بر این خاکستر بیجان
بکش بر باور دیروز
دوباره خطی از بطلان
ببر من را که بیتابم
در این تنهایی و تردید
نشانم ده از این روزن
طلوعی تازه از خورشید
یاد دارم که مرا در شبی از یاد ببرد
دل غمدیده بداد و نگهش یاد سپرد
در فراسوی شب من ندمید صبح حیات
چو دل از دل ببرید و زلبش نام ببرد
گلایل را دوست دارم
به خاطر قلبش
که از پس برگهای لطیفش پیداست.
دل آدمی پیدا نیست
و سر انگشتانت را سیاه میکند چون گردو
اگر بگشایی
و ببینی.
زنگولهها را به صدا در آرید
شاعر
تمام کرده است،
شاعر شعرهای بیمعنا تمام کرده است.
و ما برابر گورش ایستادهایم
دلتنگیم
و نمیدانیم چه بر سنگش بنویسیم.
سوگواریم
و نکته بیمعنایی که خوشایند شاعر باشد
به خیالمان
نمیرسد.
بعضی از آدمها به تو فکر میکنند
بعضی از آنها به تو توجه میکنند
بعضیها عاشقت میشوند
بعضیها آرزو دارند هدیه شان را بپذیری ...
بعضیها فکر میکنند که تو برای آنها یک هدیهای
بعضیها دلتنگت میشوند
بعضیها برای موفقیتهایت جشن میگیرند
بعضیها قدرتت را تحسین میکنند
بعضیها فقط میخواهند با تو حرف بزنند
بعضیها میخواهند که تو همیشه شاد باشی
بعضیها میخواهند که همیشه سلامت باشی
بعضیها برایت آرزوی سعادت دارند
بعضیها حمایت تو را میخواهند و بعضیها شانههایت را برای گریههایشان ...
و همه احتیاج دارند تا اینها را به تو بفهمانند
اما هرگز از آرزوی کسی مگریز، شاید این تنها چیزی باشد که آنها در زندگی دارند